سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شاهان، حاکم بر مردم اند و دانشمندان، حاکم بر شاهان . [امام صادق علیه السلام]   بازدید امروز: 19  بازدید دیروز: 2   کل بازدیدها: 108939
 
راز دل رازقی
 
شکوفه اندوه
نویسنده: شیرین(دوشنبه 85/2/4 ساعت 6:0 عصر)

-شادم که در شرار تو می سوزم

شادم که در خیال تو می گویم

شادم که بعد از وصل توباز این سان

در عشق بی زوال تو می گریم

-پنداشتی چون ز تو بگسستم

دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش

بر جان من شراره دیگر نیست

-شب ها چو در کناره نخلستان

کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گویی

از موج های خسته به گوش آید

-شب لحظه ای به ساحل او بنشین

تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایه خود بنگر

تا روح بی قرار من بینی

- من با لبان سرد نسیم صبح

سر می کنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم

هر شب در آسمان سرای تو

- غم نیست گر کشیده حصاری سخت

بین من و تو پیکر صحرا ها

من آن کبوترم که به تنهایی

پر می کشم به پهنه دریاها

- شادم که همچو شاخه خشکی باز

در شعله های قهر تو می سوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم

کز آفتاب شهر تو می سوزم

- در دل چگونه یاد تو می میرد

یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزی است

کاو را هزار جلوه رنگین است

- بگذار زاهدان سیه دامن

رسوای کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند

اینان که آفریده شیطانند

- اما من آن شکوفه اندوهم

کز شاخه های یاد تو می رویم

شب ها تو را به گوشه تنهایی

در یاد آشنای تو می جویم

فروغ فرخزاد



نظرات دیگران ( )

دیدار خوب تو ....
نویسنده: شیرین(پنج شنبه 85/1/17 ساعت 5:17 عصر)

دیشب دوباره آمدی به خواب من

دیدار خوب تو

تا کوچه های کودکیم برد پا به پا

شاد و شکفته ، ما

فارغ ز هست و نیست

در کوچه باغ ها

سرخوش ز عطر و بوی نسیمی که می وزید

یک لحظه دست تو

از دست من رها شد و ...

خواب از سرم پرید!

سیاوش کسرایی



نظرات دیگران ( )

بهار
نویسنده: شیرین(شنبه 84/12/20 ساعت 5:20 عصر)

چشم ها پرسش بی پاسخ حیرا نی ها

دست ها تشنه تقسیم فراوانی ها

با گل زخم سر راه تو آذین بستیم

داغ های دل ما،جای چراغانی ها

حالیا ،دست کریم تو برای دل ما

سر پناهی است در این بی سر و سامانی ها

وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی

ای سر انگشت تو آغاز گل افشانی ها

فصل تقسیم گل و گندم و لبخند رسید

فصل تقسیم غزل ها و غزل خوانی ها

سایه امن کسای تو مرا بر سر بس

تا پناهم دهد از وحشت عریا نی ها

چشم تو لایحه روشن آغاز بهار

طرح لبخند تو پایان پریشانی ها

قیصر امین پور

فرا رسیدن نوروز رو به همه شما خوبان تبریک عرض می کنم

امیدوارم سال جدید برای همه شما سالی پر برکت و نیکو باشه



نظرات دیگران ( )

دلم گرفت
نویسنده: شیرین(سه شنبه 84/12/9 ساعت 5:9 عصر)

خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
***
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
***
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
***
کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
***
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
***
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
***
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
سید مهدی نقبایی  


                                                 



نظرات دیگران ( )

مــــــــــــــادر
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/11/16 ساعت 2:7 عصر)

بر خاک سرد و تیره

با دست خویش کاشتم

بند بند پیک تو را

شاید جوانه ای تازه زند

    *********

ای مهربان هستی من

از دست رفته خاموش

در بودنت چه کردم

بر کرده ات چه بوده ام

*********

کیمیای زندگی

جاری زمان

هر بند بند پیکرت

معنای بودن بود

تکیه گاه فردایم بود

ماندن بود

*********

با دستهای خویش

سپرده ام تو را به خاک

ای امانت گران

تا اربعین تو

ساقه های سپید هستی من

در سایهی عزای تو همیشه خسته و برهنه ماندنیست

 



نظرات دیگران ( )

گریه
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/11/2 ساعت 1:0 عصر)

برای مادر بزرگ مهربانم که 14 روز است که در دل خاک آرمیده

 

زنی رنجور

امیدش دور

اجاق آرزویش کور

نگاهش بی تفاوت ، بی زبان ، بی نور

میان بستری افتاده ، بی آرام .

نشسته آفتاب عمر او بر بام :

نفسها خسته و کوتاه ،

فرو خشکیده بر لب آه ،

تنش با اضطراب مبهمی سر می کند . ناگاه

صدای پای تند و درهمی در پله می پیچد .

فروغ سرد یک لبخند

به لبهای کبودش روح می بخشد ،

دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد ،

نگاه خسته اش را می کشاند تا لب درگاه .

صدای پا ، صدای قلب او ، آهنگ گرم زندگی در هم می آمیزد .

به زحمت دستهای لاغرش را می گشاید ، می گشاید باز

نگاه بی زبانش می کشد فریاد

که : این منصور .

که : این فرنوش .

که : این فرهاد !

به گرمی هر سه را بر سینه می فشارد ، شاد !

جهان با اوست ،

جهان با اوست ،

عشق جاودان با اوست !

نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز است .

هلال بازوان را تنگ می خواهد

اما - آه !-

نفس یاری ندارد !

مرگ همراهی نمی فهمد

حصار محکم آغوش او را می گشاید درد ،

سرش بر سینه می افتد ،

نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند !

زنی خوابیده جان آرام

پریده آفتاب عمر او از بام

اطاقش سرد

اجاقش کور

نگاهش بی تفاوت ، بی زبان ، بی نور !

صدای گریه های مبهمی در پله می پیچد :

صدای گریه فرنوش ،

صدای گریه فرهاد ،

صدای گریه منصور . . .



نظرات دیگران ( )

یک چشم ، یک دست
نویسنده: شیرین(شنبه 84/10/10 ساعت 12:41 عصر)

یک چشم مانده است

یک چشم مهربان

آن نیز شام و بام

ذر پیشواز و بدرقه ام حلقه در است.

گه برق می زند که : به هر لوحه نام توست!

گه گریه می کند : ز کارت دلم شکست !

اما؛

من رفته ام ز دست !

من یک شکوفه بخزان پا نهاده ام .

***

یک دست مانده است

یک دست ناتوان

آن نیز با تلاش

پیچیده دور پنجه خود موی خیس من.

تا غرقه را خلاص کند از نهنگ موج

بر تن دریده پیرهن تاب خویشتن.

اما؛

من رفته ام ز دست !

من یک جنازه سر دریا فتاده ام .

***

یک چشم مانده است

یک چشم مهربان

یک دست مانده است

یک دست ناتوان

درجستجوی راه نجاتی برای من.

اما؛

من یک شکوفه بخزان پا نهاده ام،

من یک جنازه سر ذریا فتاده م .

محمد زهری



نظرات دیگران ( )

گمشــــــــــده ...
نویسنده: شیرین(پنج شنبه 84/9/24 ساعت 10:59 صبح)

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاقل گشته ام

گوییا او مرده در من کاین چنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آیینه می پرسم ملول

چیستم دیگر ، به چشمت کیستم؟

لیک در آیینه می بینم که ،وای

سایه ای هم زان چه بودم نیستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پای می کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمی جویم به سوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی آن را زبیم

در دل مرداب ها بنهفته ام

او چو در من مرد ، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوییا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه!...آری ...این منم ...اما چه سود

او که در من بود،دیگر نیست ،نیست

می خروشم زیر لب دیوانه وار

او که در من بود،آخر کیست ،کیست؟

فروغ فرخزاد

سلام دوستان عزیز شرمنده که نتونستم بهتون سر بزنم به علت یه سری مشکلات این دو هفته سرم خیلی شلوغ بود .ممنونم از اینهمه محبتتون ..من همیشه به یادتون هستم



نظرات دیگران ( )

وعده
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/9/6 ساعت 1:12 عصر)

به دلم می گویم :

شاید این شعر فرو سوخته از شمع شبم

شاید این نامه که بر باد نوشتم بر دوست

بر تن باد بماند و به دستش برسد نیمه شبی

شاید این درد مدام به سرانجام رسد

شاید این رنج همیشه به سحر هم نرسد

و تن خونی و رنجور و پر از تاول من

ره خود یابد و از حادثه بیرون بشود نیمه شبی

شاید این خانه بی رونق رویاهایم

شاید این کلبه تاریک و خموش

از سر معجزه ای ! آینه باران بشود نیمه شبی

به دلم می گویم :

مدتی است دعا می خوانم

مدتی است نگاهم به تماشای خداست

مدتی است امیدم به خداوندی اوست

نغمه اشک مرا گوش خدا می شنود

شاید این قفل دروغین که به بغضم زده ام

شاید این گریه فغانی بشود نیمه شبی

مرغ جانم هوس رنگ پریدن دارد

قفس جنس قناعت بر او ساخته ام

به دلم می گویم :

قفسم کم رمق است

شاید این دخمه بی پنجره در هم شکند

شاید این عمر قفس گونه به پایان برسد نیمه شبی

به دلم می گویم ! به دلم می گویم و دلم می گوید :

همه اینها وعده است

همه اینها سخنانی است که من می دانم

از برای غم هر روزه من می گویی

پر از ای کاش و اگر پر ناباوریند

به دلم می گویم :

عازم یک سفرم

سفری دور به جایی نزدیک

سفری از خود من تا به خودم

شاید ای بار سفر چاره کارم باشد

شاد این وعده بیهوده به جایی برسد نیمه شبی

مجتبی کاشانی



نظرات دیگران ( )

امــــــــــید
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/8/29 ساعت 12:42 عصر)

بر تن خورشید می پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب

تک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان های روشنی

می گریزد جانب آفاق دور

در افق بر لاله سرخ شفق

می چکد از ابرها باران نور

می گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می گیرد به بر

باد وحشی می دود در کوچه ها

تیرگی سر می شکد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت

اختران نجوا کنان بر بام شب

نرم نرمک باده مهتاب را

ماه می ریزد درون جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر

می رسد از راه و می تازد به ماه

جغد می خندد به روی کاج پیر

شاعری می ماند و شامی سیاه

دردل تاریک این شب های سرد

ای امید نا امیدی های من

برق چشمان تو همچون آفتاب

می درخشد بر رخ فردای من

فریدون مشیری



نظرات دیگران ( )

<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
منزلی در دوردست
شروع
بهار
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
شیرین
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
زمستان 1384

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
راز دل رازقی
شیرین

|| لوگوی وبلاگ من ||
راز دل رازقی

|| لینک دوستان من ||
شعر و احساس
مقالات و تحقیقات مجید زواری
غروب کارون
تا تو باز آیی من هم دوباره عاشق خواهم شد!
کلبه رباعی (میلاد)
ورق پاره هایم
تو الهه نازی ...در بزمم بنشین
دریایی
صدای ماه در فراسوی افق ها می آید
سرزمین دور
عاشقان سرمست
زندگی یعنی توکل به خدا(یاسر)
بباربارون،ببار امشب(رفیق باز سینه سوخته)
امید
(حمید) all program just request from me
محمد.الهام
یه غریب بی نشون (حسین)
سواد آیینه (رضا)
نامه ای به باد(رضوان)
ستاره
در غم او اشک مجنونم
با پروردگار
صالح
باران تنهایی من
شب آبی
خداوند مظهر عشقه
دست نوشته های یک جادوگر
به چشمهای خود دروغ نگوییم خدا دیدنی است.
کوچه های قلبم
کوچه باغ(شهاب)
یواشکی
تندباد سرنوشت
آســـــــمانی(مهدی)
آزادی راه پیشرفت بشریت
شعرهای بدون مکث
به نام خداوند ایثار و عشق
اول فکر کردم بعد
یادداشتهای امپراطور
ساقی
عسل بانـــو
لحظه

|| لوگوی دوستان من ||




|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو