سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بترسید بترسید که خدا چنان پرده بر بنده گستریده که گویى او را آمرزیده . [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 3  بازدید دیروز: 6   کل بازدیدها: 107978
 
راز دل رازقی
 
یک چشم ، یک دست
نویسنده: شیرین(شنبه 84/10/10 ساعت 12:41 عصر)

یک چشم مانده است

یک چشم مهربان

آن نیز شام و بام

ذر پیشواز و بدرقه ام حلقه در است.

گه برق می زند که : به هر لوحه نام توست!

گه گریه می کند : ز کارت دلم شکست !

اما؛

من رفته ام ز دست !

من یک شکوفه بخزان پا نهاده ام .

***

یک دست مانده است

یک دست ناتوان

آن نیز با تلاش

پیچیده دور پنجه خود موی خیس من.

تا غرقه را خلاص کند از نهنگ موج

بر تن دریده پیرهن تاب خویشتن.

اما؛

من رفته ام ز دست !

من یک جنازه سر دریا فتاده ام .

***

یک چشم مانده است

یک چشم مهربان

یک دست مانده است

یک دست ناتوان

درجستجوی راه نجاتی برای من.

اما؛

من یک شکوفه بخزان پا نهاده ام،

من یک جنازه سر ذریا فتاده م .

محمد زهری



نظرات دیگران ( )

گمشــــــــــده ...
نویسنده: شیرین(پنج شنبه 84/9/24 ساعت 10:59 صبح)

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاقل گشته ام

گوییا او مرده در من کاین چنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

هر دم از آیینه می پرسم ملول

چیستم دیگر ، به چشمت کیستم؟

لیک در آیینه می بینم که ،وای

سایه ای هم زان چه بودم نیستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پای می کوبم ولی بر گور خویش

وه که با صد حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام از نور خویش

ره نمی جویم به سوی شهر روز

بی گمان در قعر گوری خفته ام

گوهری دارم ولی آن را زبیم

در دل مرداب ها بنهفته ام

او چو در من مرد ، ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر گرفت

گوییا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

آه!...آری ...این منم ...اما چه سود

او که در من بود،دیگر نیست ،نیست

می خروشم زیر لب دیوانه وار

او که در من بود،آخر کیست ،کیست؟

فروغ فرخزاد

سلام دوستان عزیز شرمنده که نتونستم بهتون سر بزنم به علت یه سری مشکلات این دو هفته سرم خیلی شلوغ بود .ممنونم از اینهمه محبتتون ..من همیشه به یادتون هستم



نظرات دیگران ( )

وعده
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/9/6 ساعت 1:12 عصر)

به دلم می گویم :

شاید این شعر فرو سوخته از شمع شبم

شاید این نامه که بر باد نوشتم بر دوست

بر تن باد بماند و به دستش برسد نیمه شبی

شاید این درد مدام به سرانجام رسد

شاید این رنج همیشه به سحر هم نرسد

و تن خونی و رنجور و پر از تاول من

ره خود یابد و از حادثه بیرون بشود نیمه شبی

شاید این خانه بی رونق رویاهایم

شاید این کلبه تاریک و خموش

از سر معجزه ای ! آینه باران بشود نیمه شبی

به دلم می گویم :

مدتی است دعا می خوانم

مدتی است نگاهم به تماشای خداست

مدتی است امیدم به خداوندی اوست

نغمه اشک مرا گوش خدا می شنود

شاید این قفل دروغین که به بغضم زده ام

شاید این گریه فغانی بشود نیمه شبی

مرغ جانم هوس رنگ پریدن دارد

قفس جنس قناعت بر او ساخته ام

به دلم می گویم :

قفسم کم رمق است

شاید این دخمه بی پنجره در هم شکند

شاید این عمر قفس گونه به پایان برسد نیمه شبی

به دلم می گویم ! به دلم می گویم و دلم می گوید :

همه اینها وعده است

همه اینها سخنانی است که من می دانم

از برای غم هر روزه من می گویی

پر از ای کاش و اگر پر ناباوریند

به دلم می گویم :

عازم یک سفرم

سفری دور به جایی نزدیک

سفری از خود من تا به خودم

شاید ای بار سفر چاره کارم باشد

شاد این وعده بیهوده به جایی برسد نیمه شبی

مجتبی کاشانی



نظرات دیگران ( )

امــــــــــید
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/8/29 ساعت 12:42 عصر)

بر تن خورشید می پیچد به ناز

چادر نیلوفری رنگ غروب

تک درختی خشک در پهنای دشت

تشنه می ماند در این تنگ غروب

از کبود آسمان های روشنی

می گریزد جانب آفاق دور

در افق بر لاله سرخ شفق

می چکد از ابرها باران نور

می گشاید دود شب آغوش خویش

زندگی را تنگ می گیرد به بر

باد وحشی می دود در کوچه ها

تیرگی سر می شکد از بام و در

شهر می خوابد به لالای سکوت

اختران نجوا کنان بر بام شب

نرم نرمک باده مهتاب را

ماه می ریزد درون جام شب

نیمه شب ابری به پهنای سپهر

می رسد از راه و می تازد به ماه

جغد می خندد به روی کاج پیر

شاعری می ماند و شامی سیاه

دردل تاریک این شب های سرد

ای امید نا امیدی های من

برق چشمان تو همچون آفتاب

می درخشد بر رخ فردای من

فریدون مشیری



نظرات دیگران ( )

پاســـــــــــخ!!!
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/8/22 ساعت 11:22 صبح)

دست ها بالا بود

هر کسی سهم خودش را طلبید.

سهم هرکس که رسید

داغ تر از دل ما بود

ولی

نوبت من که رسید

سهم من یخ زده بود!

سهم من چیست مگر ؟

یک پاسخ

پاسخ یک حسرت

سهم من کوچک بود

قد انگشتانم.

عمق آن وسعت داشت

وسعتی تا ته دلتنگی ها

شاید از وسعت آن بود

که بی پاسخ ماند !



نظرات دیگران ( )

دختـــــــــر تنـــــــها
نویسنده: شیرین(دوشنبه 84/8/16 ساعت 1:33 عصر)

به دهی سرد و خموش

که برش می گذرد رود بزرگی همه شب

و زتنهایی خود بیست رز می خواند

دختری خسته و تنها و غریب

در شبی مهتابی

می نشیند لب رود و قدحی می شوید

غزلی می گوید

و از آن مانده برنج ته دیگ هوسش

که به رودی ریزد

گله ماهی بخورند و به دعایش خیزند

وتماشایی هست

حالت بهت نگاهش در آن لحظه که او

نظرش می افتد

زوج ماهی قزل آرا را ...!

                                حفیظ الله ممبینی

 



نظرات دیگران ( )

قاصــــــــــــــــدک . . .
نویسنده: شیرین(شنبه 84/8/7 ساعت 2:58 عصر)

قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟

از کجا، وز که خبر آوردی؟

خوش خبر باشی اما ،اما

گرد، بام و در من

بی ثمر می گردی .

انتظار خبری نیست مرا

نه ز یاری، نه  دیاری، باری

برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس

برو آنجا که تو را منتظرند

قاصدک !

در دل من همه کورند و کرند

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ

با دلم می گوید:

که دروغی تو دروغ ،که فریبی تو فریب.

با تو ام ،آی! کجا رفتی ؟ آی ...

راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی جایی؟

در اجاقی ،طمع شعله نمی بندم

خردک شرری هست هنوز

قاصدک !

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند.

مهدی اخوان ثالث



نظرات دیگران ( )

نی محزون
نویسنده: شیرین(چهارشنبه 84/7/27 ساعت 8:30 عصر)

امشب ای ماه، به درد دل من تسکینی

آخر ای ماه، تو همدرد من مسکینی

کاهش جان تو من دارم و من می دانم

که تو از دوری خورشید چها می بینی

تو هم ای بادیه پیمای محبت ،چون من

سر راحت ننهادی به سر بالینی

هرشب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک

تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی

همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند

امشب ای مه، تو هم از طالع من غمگینی

من مگر طالع خود در تو توانم دیدن

که توام آینه بخت غبار آگینی

باغبان خار ندامت به جگر می شکند

برو ای گل، که سزاوار همان گلچینی

مگر از تربت فرهاد دمید

که کند شکوه زهجران لب شیرینی

تو چنین خانه  کن و دل شکن ای باد خزان

گر خود انصاف دهی مستحق نفرینی

کی بر انی کلبه طوفان زده سر خواهی زد؟

ای پرستو که پیام آور فروردینی

شهریــــــــارا ،اگر آیین محبت باشد

چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی

روانش شادباد

 

 

 



نظرات دیگران ( )

مـــــــــــن . . .
نویسنده: شیرین(دوشنبه 84/7/18 ساعت 12:19 عصر)

من به درماندگی صخره و سنگ

من به آلودگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

گیسوان تو به یادم می آید...

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

شعر چشمان تو را می خوانم ...

چشم تو چشمه شوق

چشم تو ژرفترین راز وجود

برگ بید است که با زمزمه جاری باد

تن به وارستن عمر ابدی می سپرد

تو تماشا کن

که بهار دیگر

پاورچین پاورچین

از دل تاریکی می گذرد

و تو در خوابی

و پرستو ها خوابند

و تو می اندیشی

به بهار دیگر

و به یاری دیگر

نه بهاری

و نه یاری دیگر

حیف

اما من و تو

دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

ازسر این بام

این صحرا این دریا

پر خواهم زد خواهم مرد

غم تو این غم شیرین را

با خود خواهم برد ...

حمیــــــــد مصدق

 



نظرات دیگران ( )

رنجیدم
نویسنده: شیرین(یکشنبه 84/7/10 ساعت 12:22 عصر)

 

من از دنیای بی بنیاد و بی مقدار رنجیدم

ز بس دیدم جفا از یار و از اغیار رنجیدم

***

نمی جویم من از دنیا وفا وز دوستان خوبی

خدا داند که من از گیتی غدار رنجیدم

***

بگو بر می گسارنده که بد مستی کند هر شب

نگوید من ز دست ساقی هشیار رنجیدم

***

نخواهم راند پیش کس حدیث مهرورزی را

ز گفتن دم فرو بندم که از گفتار رنجیدم

***

یکی را دوستی کردم مرا پنداشت بی مقدار

من از آن دیو بی پروا و بدکردار رنجیدم

***

شنیدم دوستی کردن خرد افزون کند کردم

ولیکن دوست کرد از خود مرا افگار رنجیدم

***

بزد اولاف یکرنگی ندانستم که صد رنگ است

خطا کردم که گل نشناختم از خار رنجیدم

***

من از این چرخ گردنده خدا داند چه ها دیدم

از این رو من ز چرخ پست و کج رفتار رنجیدم

***

دریغا ای دریغا دوست ما را خوار می دارد

دگر از کرده و از گفته و پندار رنجیدم

***

گمان کردم به غمها او مرا غمخوار خواهد شد

رسید از او به این دلمرده صد آزار رنجیدم

***

اگر چه دوست از ما سرد دل شد از پس دیدار

ولیکن می نمی گویم که از دیدار رنجیدم



نظرات دیگران ( )


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
منزلی در دوردست
شروع
بهار
[عناوین آرشیوشده]

|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| مطالب بایگانی شده ||
شیرین
زمستان 1385
پاییز 1385
تابستان 1385
بهار 1385
زمستان 1384

|| اشتراک در خبرنامه ||
  || درباره من ||
راز دل رازقی
شیرین

|| لوگوی وبلاگ من ||
راز دل رازقی

|| لینک دوستان من ||
شعر و احساس
مقالات و تحقیقات مجید زواری
غروب کارون
تا تو باز آیی من هم دوباره عاشق خواهم شد!
کلبه رباعی (میلاد)
ورق پاره هایم
تو الهه نازی ...در بزمم بنشین
دریایی
صدای ماه در فراسوی افق ها می آید
سرزمین دور
عاشقان سرمست
زندگی یعنی توکل به خدا(یاسر)
بباربارون،ببار امشب(رفیق باز سینه سوخته)
امید
(حمید) all program just request from me
محمد.الهام
یه غریب بی نشون (حسین)
سواد آیینه (رضا)
نامه ای به باد(رضوان)
ستاره
در غم او اشک مجنونم
با پروردگار
صالح
باران تنهایی من
شب آبی
خداوند مظهر عشقه
دست نوشته های یک جادوگر
به چشمهای خود دروغ نگوییم خدا دیدنی است.
کوچه های قلبم
کوچه باغ(شهاب)
یواشکی
تندباد سرنوشت
آســـــــمانی(مهدی)
آزادی راه پیشرفت بشریت
شعرهای بدون مکث
به نام خداوند ایثار و عشق
اول فکر کردم بعد
یادداشتهای امپراطور
ساقی
عسل بانـــو
لحظه

|| لوگوی دوستان من ||




|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||


|| وضعیت من در یاهو ||
یــــاهـو