به دهی سرد و خموش
که برش می گذرد رود بزرگی همه شب
و زتنهایی خود بیست رز می خواند
دختری خسته و تنها و غریب
در شبی مهتابی
می نشیند لب رود و قدحی می شوید
غزلی می گوید
و از آن مانده برنج ته دیگ هوسش
که به رودی ریزد
گله ماهی بخورند و به دعایش خیزند
وتماشایی هست
حالت بهت نگاهش در آن لحظه که او
نظرش می افتد
زوج ماهی قزل آرا را ...!
حفیظ الله ممبینی