صحن دکان غرق در خون بود و دکاندار،پی در پی
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده خود را درون می برد
پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و ،
او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد
مرغکان را یک به یک می کشت و
در سطلی پر از خون سرنگون می کرد
صحن دکان را سراسر غرق خون می کرد.
*
بسته بالان قفس
بی خیال ،
بر سر یک دانه با هم جنگ و غوغا داشتند!
تا برون آرند چشم یکدگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند!
*
گفتم :ای بیچاره انسان!
حال اینان حال توست!
چنگ بیداد اجل،در پشت در،
دنبال توست!
پشت این در ،داس خونین ،دست اوست
تا گریبان تو را آرد به چنگ،
دست خون آلود او در جستجوست!
*
بر سر یک لقمه
یا یک نکته ، آن هم پوچ و پوچ
این چنین دشمن چرایی؟
می توانی بود دوست
فریدون مشیری