مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
برنیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هرچه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هرچه جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه!
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد :افسوس
نه توان گفت ز بیدردی شیرین :فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
آن که می آموخت به ما درس محبت می خواست:
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب وتابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد.
فریدون مشیری
صحن دکان غرق در خون بود و دکاندار،پی در پی
از در تنگ قفس
چنگ خون آلوده خود را درون می برد
پنجه بر جان یکی زان جمع می افکند و ،
او را با همه فریاد جانسوزش برون می برد
مرغکان را یک به یک می کشت و
در سطلی پر از خون سرنگون می کرد
صحن دکان را سراسر غرق خون می کرد.
*
بسته بالان قفس
بی خیال ،
بر سر یک دانه با هم جنگ و غوغا داشتند!
تا برون آرند چشم یکدگر را
بر سر هم خیز بر می داشتند!
*
گفتم :ای بیچاره انسان!
حال اینان حال توست!
چنگ بیداد اجل،در پشت در،
دنبال توست!
پشت این در ،داس خونین ،دست اوست
تا گریبان تو را آرد به چنگ،
دست خون آلود او در جستجوست!
*
بر سر یک لقمه
یا یک نکته ، آن هم پوچ و پوچ
این چنین دشمن چرایی؟
می توانی بود دوست
فریدون مشیری