به دلم می گویم :
شاید این شعر فرو سوخته از شمع شبم
شاید این نامه که بر باد نوشتم بر دوست
بر تن باد بماند و به دستش برسد نیمه شبی
شاید این درد مدام به سرانجام رسد
شاید این رنج همیشه به سحر هم نرسد
و تن خونی و رنجور و پر از تاول من
ره خود یابد و از حادثه بیرون بشود نیمه شبی
شاید این خانه بی رونق رویاهایم
شاید این کلبه تاریک و خموش
از سر معجزه ای ! آینه باران بشود نیمه شبی
به دلم می گویم :
مدتی است دعا می خوانم
مدتی است نگاهم به تماشای خداست
مدتی است امیدم به خداوندی اوست
نغمه اشک مرا گوش خدا می شنود
شاید این قفل دروغین که به بغضم زده ام
شاید این گریه فغانی بشود نیمه شبی
مرغ جانم هوس رنگ پریدن دارد
قفس جنس قناعت بر او ساخته ام
به دلم می گویم :
قفسم کم رمق است
شاید این دخمه بی پنجره در هم شکند
شاید این عمر قفس گونه به پایان برسد نیمه شبی
به دلم می گویم ! به دلم می گویم و دلم می گوید :
همه اینها وعده است
همه اینها سخنانی است که من می دانم
از برای غم هر روزه من می گویی
پر از ای کاش و اگر پر ناباوریند
به دلم می گویم :
عازم یک سفرم
سفری دور به جایی نزدیک
سفری از خود من تا به خودم
شاید ای بار سفر چاره کارم باشد
شاد این وعده بیهوده به جایی برسد نیمه شبی