برای مادر بزرگ مهربانم که 14 روز است که در دل خاک آرمیده
زنی رنجور
امیدش دور
اجاق آرزویش کور
نگاهش بی تفاوت ، بی زبان ، بی نور
میان بستری افتاده ، بی آرام .
نشسته آفتاب عمر او بر بام :
نفسها خسته و کوتاه ،
فرو خشکیده بر لب آه ،
تنش با اضطراب مبهمی سر می کند . ناگاه
صدای پای تند و درهمی در پله می پیچد .
فروغ سرد یک لبخند
به لبهای کبودش روح می بخشد ،
دلش را اشتیاق واپسین در سینه می کوبد ،
نگاه خسته اش را می کشاند تا لب درگاه .
صدای پا ، صدای قلب او ، آهنگ گرم زندگی در هم می آمیزد .
به زحمت دستهای لاغرش را می گشاید ، می گشاید باز
نگاه بی زبانش می کشد فریاد
که : این منصور .
که : این فرنوش .
که : این فرهاد !
به گرمی هر سه را بر سینه می فشارد ، شاد !
جهان با اوست ،
جهان با اوست ،
عشق جاودان با اوست !
نگاه سرد او اینک ز شور و شوق لبریز است .
هلال بازوان را تنگ می خواهد
اما - آه !-
نفس یاری ندارد !
مرگ همراهی نمی فهمد
حصار محکم آغوش او را می گشاید درد ،
سرش بر سینه می افتد ،
نگاهش ناگهان بر نقش قالی خیره می ماند !
زنی خوابیده جان آرام
پریده آفتاب عمر او از بام
اطاقش سرد
اجاقش کور
نگاهش بی تفاوت ، بی زبان ، بی نور !
صدای گریه های مبهمی در پله می پیچد :
صدای گریه فرنوش ،
صدای گریه فرهاد ،
صدای گریه منصور . . .