بگذار سر به سینه من تا که بشنوی ،
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را.
شاید که بیش از این ،نپسندی به کار عشق ،
آزار این رمیده سر در کمند را.
***
بگذار سر به سینه من تا بگویمت :
اندوه چیست ،عشق کدامست،غم کجاست؟
بگذار تا بگویمت :این مرغ خسته جان ،
عمری است در هوای تو از آشیان جداست.
***
دلتنگم آنچنانکه:اگر ببینمت به کام،
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت
شاید که جاودانه بمانی کنار من ،
ای نازنین ،که هیچ وفا نیست با منت
***
تو،آسمان آبی آرام و روشنی،
من ،چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم!
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو ،
***
بگذار تا ببوسمت ،ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ، ای چشمه شراب.
بیمار خنده های توام ،بیشتر بخند!
خورشید آرزوی من ،گرم تر بتاب!
مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک پیش می رفت
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید این مشعل و این سطل آب را کجا می بری؟
فرشته جواب داد : می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتشهای جهنم را خاموش کنم آن وقت ببینم
چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!