نیایش
نویسنده: شیرین(جمعه 85/3/19 ساعت 3:39 عصر)
خدایا:((عقیده)) مرا از دست ((عقده)) ام مصون بدار.
خدایا:اندیشه و احساس مرا در سطحی پایین میاور که زرنگی های حقیر و پستی های نکبت بار
و پلید ((شبه آدم های اندک)) را متوجه شوم،چه،دوست تر میدارم((بزرگواری گول خور)) باشم
تا،همچون اینان((کوچکواری گول زن)).
خدایا:این کلام مقدسی را که به((روسو))الهام کردی هرگز از یاد من مبر که:
((من دشمن تو و عقاید تو هستم،اما حاضرم جانم را برای آزادی تو و عقاید تو فدا کنم!)).
خدایا:به من توفیق تلاش در شکست; صبر در نومیدی; رفتن بی همراه; جهاد بی سلاح;
کار بی پاداش; فداکاری در سکوت; دین بی دنیا; مذهب بی عوام; عظمت بی نام;
خدمت بی نان; ایمان بی ریا;خوبی بی نمود;گستاخی بی خامی;مناعت بی غرور;عشق بی هوس;
تنهایی در انبوه جمعیت;دوست داشتن بی آنکه دوست بدانند;روزی کن.
خدایا:مرا از این فاجعه پلید((مصلحت پرستی))که چون همه کس گیر شده است،
وقاحتش از یاد رفته و بیماریی شده است که از فرط عمومیتش هر که از آن سالم مانده باشد
بیمار می نماید، مصون بدار،
تا:((به رعایت مصلحت حقیقت را ذبح شرعی نکنم)).
دکتر علی شریعتی
چراغی کو ؟
نویسنده: شیرین(چهارشنبه 85/2/27 ساعت 4:39 عصر)
در این راه پر از محنت چراغی کو ؟
نشانی از که باید جست ؟
و در پایان هر راهی چه باید کرد؟
کجا یابم نشان از آنکه دست خویش را مانند فانوسی به دستانم بیاویزد؟
هزارن راه اینجا هست
یکی در مرز تنهایی ، فراموشی
یکی در انتهایش ماره خفته
چراغی کو که افروزم و راهم را نشان یابم
کجا فریاد آرم با که بگریزم ؟
کجا فریاد آرم با که بگریزم ؟
کجا آرام خواهم یافت ؟
کسی در کوره راه سرد نیست
کجا یابم من آن راهی که پایش گل سرخی است در دیدار؟
کجا یابم من آن راهی که مهر و خوبی و شادی در آن بسیار
کجا آخر بگوییدم
کدامین راه بپیمایم ؟
که درآخر برای خنده ای اشکی نپردازم
دلی کو تا بی پروا برایم روشنی آرد ؟
کسی آیا نخواهم دید ؟
میان مرز سرد ،بودن و تنهایی
در اینجا سخت غمگینم من
آیا کیست تا تنهاییم را انتها باشد ؟
بعد از من
نویسنده: شیرین(چهارشنبه 85/2/20 ساعت 5:26 عصر)
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ،ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی ؟
فریدون مشیری
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
. . .
مرا به نام کوچکم صدا بزن ...!
عمران صلاحی
-شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که در خیال تو می گویم
شادم که بعد از وصل توباز این سان
در عشق بی زوال تو می گریم
-پنداشتی چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست
اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست
-شب ها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید
فریادهای حسرت من گویی
از موج های خسته به گوش آید
-شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی
شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار من بینی
- من با لبان سرد نسیم صبح
سر می کنم ترانه برای تو
من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو
- غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحرا ها
من آن کبوترم که به تنهایی
پر می کشم به پهنه دریاها
- شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو می سوزم
گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو می سوزم
- در دل چگونه یاد تو می میرد
یاد تو یاد عشق نخستین است
یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کاو را هزار جلوه رنگین است
- بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند
- اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم
شب ها تو را به گوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
فروغ فرخزاد
دیشب دوباره آمدی به خواب من
دیدار خوب تو
تا کوچه های کودکیم برد پا به پا
شاد و شکفته ، ما
فارغ ز هست و نیست
در کوچه باغ ها
سرخوش ز عطر و بوی نسیمی که می وزید
یک لحظه دست تو
از دست من رها شد و ...
خواب از سرم پرید!
سیاوش کسرایی
لیست کل یادداشت های این وبلاگ