اي جماعت ! بسلامت ! من ديگه حرفي ندارم !
شماهارُ تکُ تنها توي قصه جا ميذارم !
من با من ميرم از اينجا منُ من خيلي زياديم !
حيفِ اين همه ترانه که به بادِ گريه داديم !
من ميرم اونور قصه سقفي از غزل بسازم.
سوار رخش ترانه تا تهِ جاده بتازم.
شايد اونجا يکي باشه که بفهمه اين صدا رُ
تو گوشش پنبه نباشه ، بشنوه ترانهها رُ
اي جماعت ! بسلامت ! من ديگه بر نميگردم !
يادتون باشه که هرگز سکوتُ دوره نکردم !
اي جماعت ! بسلامت ! خوش باشين تو بيخيالي!
يه روز از همين ترانه ميشکفن گلاي قالي !
تنها من تو اين کوير آبادم !
تنها من حنجرهي فريادم !
شما تو بندِ نفس محبوسين
.
من تو زندانِ تنم آزادم !